دوشنبه 87 اسفند 5 , ساعت 8:50 عصر
نمی دونم امروز یا این روزای آخری چرا اینطوریم اما دیگه امروز حالم یه جور خاصیه انگار کسی رو یه جایی گم کردم انگار یه چیزی رو سینم سنگینی می کنه دوستارم یه گوشه بشینم هی به این دونه های اشکم نگاه کنم اما نمیدونم انگار قراره این سنگینی رو با خودم حمل کنم انگار قرار نیست اشکی از چشام جاری بشه. آیا کسی هست که من رو هم دعا کنه آیا کسی هست که به حرف من هم گوش کنه هست یا نه... خدا دلم گرفته از غریبی ،به دادم برس نمی دونم شاید هم خسته ام شاید خسته از انتظار ،انتظاری که خودت بر دلم انداختی آخر خدا من که نتونستم منتظر خوبی برای مهدی باشم این یکی دیگه چه بود اما نه شاید می خواستی که منتظر بودن را یاد بگیرم آره سخته اما شیرینه . خدا امام حسن هم رفت اما من حرف دلمو بهش نزدم نگفتم امام حسن مهدی بیاد، نگفتم امام حسن کربلا، نگفتم امام حسن مدینه ،نگفتم امام حسن... خدا اینارو به کی بگم به کی به کی خدا..............................................................
نوشته شده توسط حامیدر | نظرات دیگران [ نظر]
|